
دم در بزرگ دادگاه که رسید حس بدی همه ی وجودش رو فرا گرفت.
شاید نباید اینقدر تند می رفت.شاید بهتر بود کمی بیشتر صبر می کرد.یاد آخرین روز دعواشون افتاد.اون روزها خیلی کم طاقت شده بود.
به خاطر مریضی فرهاد ،پسرعموش ،خیلی ناراحت بود.فرهاد پسر عموی بزرگش بود که مدتها پیش وقتی در رقابت با کامران سر خواستگاری از نرگس برنده نشد،سفر به خارج رو به موندن تو ایران ترجیح داد و حالا برگشته بود و هیچ کس از برگشتن و مریضی اون خبر نداشت.نرگس تنها کسی بود که در خفا پرستاری فرهاد رو هم می کرد.
دکترا آب پاکی رو دستش ریخته بودن.نرگس خوب می دونست که دیگه چیزی به غروب زندگی فرهاد نمونده ومردد بود که چطور باید این خبر رو به عمویی بده که بعد از مرگ پدرش براش پدری کرده بود.
می دونست عمو طاقت داغ فرزند رو نداره.بارها خواسته بود با کامران صحبت کنه اما هر بار که باب صحبت رو باز کرده بود،کامران با شنیدن نام فرهاد از کوره دررفته بودوکارشون به مشاجره و دعوا کشیده بودو آخر سر هم کامران قدغن کرده بود که جلوش ازاون خانواده حرفی زده بشه.
نرگس اون روزها تحت فشار بود.کامران با ایرادهایی که از نرگس می گرفت عرصه رو بیشتر براش تنگ می کرد.نرگس نمی دونست چطورشد که اون شب کنترل خودش رو از دست داد.
دعواشون که بالا گرفت،ازدهنش پرید که طلاق می خواد و هیچوقت فکر نمی کرد که کامران اینقدرراحت قبول کنه.
برای خواندن بقیه داستان به ادامه مطلب مراجعه نمایید